معنی با هم یکی شدن
حل جدول
لغت نامه دهخدا
خانه یکی شدن. [ن َ / ن ِ ی َ / ی ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) در یک خانه باهم زیستن. هم منزل شدن. || دوست یکدل شدن.
یکی یکی
یکی یکی. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب) یکی پس از دیگری. به توالی. پی هم. || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری.
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
یکی پس از دیگری، فرداًفرد، هر یک جداجدا. [خوانش: (یِ. یِ) (ق مر.)]
فرهنگ عمید
یک تن،
(ضمیر) یک شخص نامعلوم،
(ریاضی) یک عدد از چیزی،
(قید) یکبار،
(قید) [قدیمی] لختی، زمانی: برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی: ۵/۵۳۶)،
* یکی بودن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد بودن،
* یکی شدن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد شدن، هماهنگ شدن،
* یکییکی: تکتک،
فارسی به عربی
معادل ابجد
442